شاگردی از استادش پرسید : " عشق چیست ؟ "
استاد در جواب گفت : به گندمزار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور .
اما در هنگام عبور از گندمزار به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی ؟
شاگرد به گندمزار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت .
استاد پرسید : " چه آوردی ؟ "
و شاگرد با حسرت جواب داد : هیچ ! هر چه جلو میرفتم خوشه های پر پشت تر می دیدم و به امید پیدا کردن پر پشت ترین تا انتهای گندمزار رفتم .
استاد گفت : عشق یعنی همین !
شاگرد پرسید : پس ازدواج چیست ؟
استاد به سخن آمد که : به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور .
اما به یاد داشته باش که باز نمی توانی به عقب برگردی !
شاگرد رفت و پس ازمدت کوتاهی با درختی برگشت .
استاد پرسید که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت : به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی که دیدم انتخاب کردم . ترسیدم اگر جلو بروم باز هم دست خالی برگردم .
استاد باز گفت : ازدواج هم یعنی همین !!