یک خاطره تلخ و شیرین

جامی است که عقل آفرین می زندش. صد بوسه ز مهر بر جبین می زندش. این کوزه گر دهر چنین جام لطیف. می سازد و باز بر زمین می زندش.

یک خاطره تلخ و شیرین

جامی است که عقل آفرین می زندش. صد بوسه ز مهر بر جبین می زندش. این کوزه گر دهر چنین جام لطیف. می سازد و باز بر زمین می زندش.

شک

نمی دونم چی شده دوباره دس به قلم برم

به خاطر خودم نیس ,به خاطر اونه

اونی که میدونم اگه نباشه میمیرم ,اونم پژمرده میشه ,میمیره

ولی همش یه حسی بم میگه تو آیندم نیس ,میترسم ,از اینکه جدا شیم ,از اینکه چه بلایی سرمون میاد میترسم

بعضی وقتا میگم کاش از اول اتفاق نمیفتاد ,حداقل اینقد سریع جلو نمیرفتیم

به خودم شک میکنم ,به احساسم ,به اینکه نتونم پای حرفام وایسم و هیچ حسی بدتر از این نیس

میشکونه ,نابود میکنه ,عقب میکشه

نمیزاره آزاد باشم ,اوج بگیرم ,پرواز کنم

حتی تو خوابم راحتم نمیزاره ,ولم نمیکنه ,شکی که داره به تنفر تبدیل میشه

تنفر از خودم ,از زندگیم ,از احساسم ,از شکی که باعثه همه ایناس

نمیدونم ,هیچی نمیدونم

!!!!!

نگاه کن که غم درون دیده ام

چگونه قطره قطره آب می شود

چگونه سایهء سیاه سرکشم

اسیر دست آفتاب می شود

نگاه کن تمام هستیم خراب می شود

شراره ای مرا به کام می کشد

مرا به اوج می برد

مرا به دام می کشد

نگاه کن    تمام آسمان من پر از شهاب می شود
تو آمدی ز دورها و دورها
ز سرزمین عطرها و نورها

نشانده ای مرا کنون به زورقیز عاجها، ز ابرها، بلورها

مرا ببر امید دلنواز من 

ببر به شهر شعرها و شورها

به راه پرستاره می کشانی ام

فراتر از ستاره می نشانی ام

نگاه کن

من از ستاره سوختم

لبالب از ستارگان تب شدم

چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل

ستاره چین برکه های شب شدم



پ.ن:خیلی دلم گرفته , از زمین , از آسمون, از خدا , از بنده هاش

نمی دونم چی کار کنم , فقط دلم می خواد گریه کنم

بچه ها حلالم کنین , به دلم بد افتاده  , با گریه این پست و نوشتم

فک کنم آخریش باشه ...

وعده ی ما لب دریا!!!

روی عکسا گرد و خاکه

بیشتر دلا هلاکه

قحطی گلای پونه ست

تقدیرا دست زمونه ست

عهد و پیمونا شکسته

رشته ی دلا گسسته

تقویما رو ماه تیره

زندونا پر اسیره

آدما یا همه مردن

یا که مات و دل سپردن

عصر ما عصر فریبه

عصر اسمای غریبه

عصر پژمردن گلدون

چترای سیاه تو بارون

مرگ آواز قناری

مرگ عکس یادگاری

تا دلت بخواد شکایت

غصه ها تا بینهایت

دلای آدما تنگه

غصه هم گاهی قشنگه

چشما خونه ی سواله

مهربون شدن محاله

حک شده روی هر دیواری

که چرا دوسم نداری

خونه هامون پر نرده

پشت هر پنجره پرده

تا دلت بخواد مسافر

تا بخوای عاشق و شاعر

شبا سرد و بی عروسک

دلای شکسته از شک

زلفای خیبی پریشون

خط زدن رو اسم مجنون

شهری که سرش شلوغه

وعده هاش همه دروغه

چشمای خیره به جاده

عشوه های نخریده

آسمونا پر دوده

قلب عاشقا کبوده

گونه ی گلدونا زرده

رفته و بر نمی گرده

آدما بی سرگذشتن

آهوا بدون دشتن

دفترا بدون امضا

ماهیان بدون دریا

تشنه ها هلاک آبن

همه حرفا بی جوابن

نصف زندگی نگاهه

بقیش همه گناهه

ادامه مطلب ...

!!!!

سلام  

خیلی وقته 1 دستی به سر و روی اینجا نکشیدم 

دلمم واسه همتون تنگ شده ولی چی کار کنم که ... 

قول میدم زود به زود آپ کنم 

مرسی از همه اونایی که به یادم بودن و سر زدن 

همتونو دوس دارم  

. 

در عـــــشق اگـــــر عذاب دنـــیا بکشــــی

با اشــــک به دیـــده طرح دریــــا بکشــــی

تا خـــلوت مــن هـــزار غربـــت باقـی ســت

تنــــها نشــــدی کـــه درد تنـــها بــکــشی

 

پ.ن: 

نه دل در دست محبوبی گرفتار
نه سر در کوچه باغی بر سر دار

از این بیهوده گردیدن چه حاصل ؟
پیاده می شوم دنیا نگه دار

عشق!!!!!

مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند.آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند. زن جوان: یواش تر برو، من می ترسم. مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره. زن جوان: خواهش میکنم ، من خیلی می ترسم. مرد جوان: خوب، اما اول باید بگی که دوستم داری. زن جوان: دوستت دارم، حالا میشه یواش تر برونی. مرد جوان: منو محکم بگیر. زن جوان: خوب حالا میشه یواش تر بری. مرد جوان: باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت منو برداری و روی سر خودت بذاری، آخه نمیتونم راحت برونم، اذیتم میکنه. روز بعد واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود. برخورد موتور سیکلت با ساختمان حادثه آفرید. در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتورسیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری درگذشت. مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود. پس بدون اینکه زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت را بر سر او گذاشت و خواست تا برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند. دمی می آید و بازدمی میرود. اما زندگی غیر از این است و ارزش آن در لحظاتی تجلی می یابد که نفس آدمی را می برد.

گریه نکن

دلت تنگ است میدانم ، قلبت شکسته است می دانم ، زندگی
برایت عذاب است میدانم ، دوری برایت سخت است میدانم … اما
برای چند لحظه آرام بگیر عزیزم …
گریه نکن که اشکهایت حال و هوای مرا نیز بارانی می کند ، گریه
نکن که چشمهای من نیز به گریه خواهند افتاد … آرام باش عزیزم ،
دوای درد تو گریه نیست!
بیا و درد دلت را به من بگو تا آرام بگیری ، با گریه خودت را آرام نکن...!
با تنهایی باش اما اشک نریز ، درد دلت را به تنهایی بگو زمانی که
تنهایی!
گریه نکن که اشکهایت مرا نا آرام میکند .! گریه نکن چون گریه تو را
به فراسوی دلتنگی ها میکشاند ! گریه نکن که چشمهایم طاقت این
را ندارند که آن اشکهای پر از مهرت را بر روی گونه های نازنینت
ببینند ، و دستهایم طاقت این را ندارند که اشکهای چشمهایت را از
گونه هایت پاک کنند .! گریه نکن که من نیز مانند تو آشفته می شوم!
گریه نکن ، چون دوست ندارم آن چشمهای زیبایت را خیس ببینم!
حیف آن چشمهای زیبا و پر از عشقت نیست که از اشک ریختن
خیس و خسته شود؟
ای عزیزم ، ای زندگی ام ، ای عشقم ، اگر من تمام وجودت می
باشم ،اگر مرا دوست میداری و عاشق منی ، تنها یک چیز از تو
میخواهم که دوست دارم به آن عمل کنی و آن این است که دیگر
نبینم چشمهایت خیس و گریان باشند! زندگی ارزش این همه اشک
ریختن را ندارد ، آن اشکهای پر از مهرت را درون چشمهای زیبایت
نگه دار ، بگذار این اشکها در چشمانت آرام بگیرند … عزیزم گریه نکن
چون من از گریه هایت به گریه خواهم افتاد ! وقتی اشکهایت را
میبینم غم و غصه به سراغم می آید!
وقتی اشکهایت را میبینم حال و هوای غریبی به سراغم می آید !
وقتی اشکهایت را میبینم ، از زندگی ام خسته می شوم! وقتی
اشک میریزی دنیا نیز ماتم میگیرد ، پرندگان آوازی نمیخوانند ، بغض
آسمان گرفته می شود ، هوا ابری می شود و پرستوهای عاشق
خسته از پرواز !
گریه نکن عزیزم… آرام باش عزیزم، بگذار این اشکهای گذشته را از
گونه های نازنینت پاک کنم ، دستهایت رادر دستان من بگذار عزیزم،
سرت را بر روی شانه هایم بگذار عزیزم و درد و دلهایت را در گوشم
زمزمه کن عزیزم … من می شنوم بگو درد دلت را عزیزم!
با گریه خودت را خالی نکن عزیزم چون بغض گلویم را می گیرد ، با
گفتن درددلت به من خودت را خالی کن تا دل من نیز خالی شود!
میدانم وقتی این متن مرا میخوانی اشک از چشمانت سرازیر می
شود آری پس برای آخرین بار نیز گریه کن چون این درد دلی بود که
من نیز با چشمان خیس نوشتم ....

گریه نکن

گریه نکن

خاطره

دیشب دیدمشون

بعد از 1سال

بدترین سال زندگیم

اودم خونه

  خاطره ها بهم حمله کردن

نمی تونم تحمل کنم

1 لیوان آب که می خوام آتیش و باهاش خاموش کنم

بی فایدست

به یاد میارم

خوب . بد . خوب . بد ... نمی دونم

 می خوام فراموششون کنم

 چه جوری می تونم خودمو فراموش کنم

همه وجودم تسخیر شده

دیگه تو این دنیا نیستم

باغ – استخر – کوه – اردو – اتوبوس – پلیس – کلاس – نامه  

نمی تونم تمرکز کنم

باید باهاشون کنار بیام

نمیتونم قبول کنم ولی دوسشون دارم

صدای زنگ موبایلمه

نمیدونم چند دقیقه داره زنگ می خوره

بالاخره ساکت می شه

دوباره زنگ می خوره ولی مهم نیست

یاد بیمارستان افتادم

خیلی دلم براش سوخت

دلم می خواست من جای اون بودم

به درد عادت دارم

ولی کاری از دستم بر نمیاد

میفهمم که چقدر ضعیفم

هیچ کاری از دستم بر نمیاد

باز داره یادم میاد

خودمو پشت در بسته می بینم

هر چی میرم بهش نمی رسم

دور میشه

دورتر و دور تر

دیگه نمی بینمش

دیگه هیچ چی نمی بینم


پ.ن: خاک موسیقی احساس تو را می شنود.

فقط خاک

طالع بینی چینی


هیچ کلکی در کارنیست! این بازی بطرز شگفت آوری دقیق خواهد بود! البته به شرطی که تقلب نکنید!
<
<

<

<

<
طالع بینی چینی! .. سال جدید چینی امسال سال اژدهای آهنین است که امیدواریم سالی خوش و پر از خوش شانسی برای شما باشد!
<
<
<

<

<

فقط به دستور العمل عمل نماید و تقلب نکنید، در غیر این صورت نتیجه درست از آب در نخواهد آمد و بعد آرزو خواهید کرد که ای کاش تقلب نمی کردید!
این حدوداً 3 دقیقه زمان خواهد برد تا شما را دیوانه کند!!
<

<

<

<
کسی که این پیام را ارسال کرده گفت که آرزویش ظرف 10 دقیقه به حقیقت پیوست!!!

این بازی نتیجه خنده دار و در عین حال شگفت انگیزی خواهد داشت!

پیام را یکجا تا پایا ن نخوانید بلکه مرحله به مرحله پیش بروید و عین دستورالعمل انجام دهید!
<

<

<

<
نکته: زمانی که می خواهید اسامی را بنویسید اطمینان حاصل کنید که اشخاصی هستند که شما آنها را می شناسید (تبصره از خودم: یعنی اسم الکی یا بیخودی ننویسید!!!)
مهم: همچنین بیاد داشته باشید که به هنگام نوشتن اسامی و عمل کردن به دستورالعمل از احساس و غریزه خود استفاده کنید و بی خودی و بیش از حد فکر نکنید بلکه آنچه که در آن لحظه به ذهنتان می آید را بنویسید!
<

<

<
با زهم باید گفته شود که به آرامی و مرحله به مرحله به انتهای متن بروید در غیر این صورت نتیجه درست نخواهد بود و آن را ضایع خواهید کرد!
(باز هم تبصره از خودم: این رو به خاطر این چندین بار تکرار کرده که آدمهای فضول ببخشید کنجکاو خودشونو کنترل کنن!!!)
خوب حالا یک قلم و یک برگ کاغذ آماده کنید.
<

<

<
1- اول از هر چیز اعداد 1 تا 11 را به صورت ستونی یا ردیفی (زیر هم) بر روی کاغذ بنویسید.

<

<

<

2- سپس در جلوی ردیف (ستون) 1 و 2 هر عددی را که مایلید بنویسید.

<

<

<

3- حال در جلوی ردیف 3 و ردیف 7 نام شخصی را از جنس مخالف بنویسید.

<

<

<

<

<

== قرار نشد به پایین نگاه کنید! تقلب ممنوع !!=

<

<

<

<

<

4- نام اشخاصی را که می شناسید (چه دوست یا اعضای خانواده یا فامیل) در جلوی ردیفهای 4، 5 و 6 بنویسید.

<

<

<

5- در ردیفهای 8، 9، 10 و 11نام چهار ترانه (آهنگ) را بنویسید (در جلوی هر ردیف نام یک ترانه)
<
<
<
<
6- اکنون نهایتا میتوانید یک آرزو کنید!!
<
<
<

<

<

<

<

و حالا کلید رمز گشایی این بازی:
>
>

>

>

>
1- عددی را که در ردیف 2 نوشته اید مشخص کننده تعداد اشخاصی است که شما باید در باره این بازی به آنها بگویید!
2- شخصی که نامش در ردیف 3 قید شده کسی است که شما عاشقش هستید!!!
3- شخصی که نامش در ردیف 7 قید شده کسی است که شما دوستش دارید ولی با هم نمی سازید (یا به تعبیر دیگر عاقبت خوشی نخواهد داشت!)!!!
4-شخص شماره 4 کسی است که شما بیش از همه به او اهمیت میدهید!
5-شخص شماره 5 کسی است که شما را بسیار خوب می شناسد.
6-شخصی که نامش در ردیف 6 قید شده، ستاره بخت (ستاره خوش شانسی) شماست!
7-آهنگ قید شده در ردیف 8 با شخص شماره 3 تطبیق می کند (مرتبط است)!!!
8- آهنگ شماره 9 آهنگی برای شخص شماره 7 است!
9-گ آهنگ شماره 10 آهنگی است که بیش از همه افکار شما را بازگو می کند!
10- و بالاخره شماره 11 آهنگی است که می گوید شما در باره زندگی چه احساسی دارید!!!! 

واقعا شگفت آور است! نه؟! ولی بنظر می آید که درست باشه!

ازدواج!!!!!!!!!!

شاگردی از استادش پرسید : " عشق چیست ؟ "                           

استاد در جواب گفت : به گندمزار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور .

اما در هنگام عبور از گندمزار به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی ؟

شاگرد به گندمزار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت .
استاد پرسید : " چه آوردی ؟ "                                                 

و شاگرد با حسرت جواب داد : هیچ ! هر چه جلو میرفتم خوشه های پر پشت تر می دیدم و به امید پیدا کردن پر پشت ترین تا انتهای گندمزار رفتم .

استاد گفت : عشق یعنی همین !
شاگرد پرسید : پس ازدواج چیست ؟                                           

استاد به سخن آمد که : به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور .

اما به یاد داشته باش که باز نمی توانی به عقب برگردی !

شاگرد رفت و پس ازمدت کوتاهی با درختی برگشت .

استاد پرسید که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت : به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی که دیدم انتخاب کردم . ترسیدم اگر جلو بروم  باز هم دست خالی برگردم .

استاد باز گفت : ازدواج هم یعنی همین !!

مرا بخوان...

عهدی با تو خواهم بست

عهدی که در سایه آن

تا ابد با تو خواهم بود..

 

دستهایم را به سویت دراز می کنم

و به هر کاری که می کنی ایمان خواهم داشت

 

فقط مرا بخوان

و لحظه ای دیگر با تو خواهم بود

با تو خواهم بود تا به تو آرامش دهم...

تا دنیایی از رویاها برایت بسازم

 

با عشق. با شوق. با تو خواهم بود

و تا ابد صبر خواهم کرد...

 

فقط مرا بخوان

تا قلبت را از شور و زندگی لبریز سازم...

 

همچون فرشته ای در اوج آسمان ها

با تو پرواز خواهم کرد

 

گرچه جسم سرد من

مانعی خواهد بود...

 

اما

 

فقط مرا بخوان

تا جسم خود را نیز رها سازم

و به سویت به حرکت در آیم...

 

فقط مرا بخوان...